همه ی هستی من
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 892
بازدید کل : 39444
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:5 :: نويسنده : mozhgan

قسمت چهل ويكم

با خونسردي گفتم:
- خودش گفت كه امشب به قصد خواستگاري از من نيامده به عيادتم آمده گفت كه نمي خواهد با من ازدواج كند پشيمان شده. چه مي دانم گفت به احترام حرف مادر آمده
مادر محكم به پشت دستش كوبيد و گفت:
- رفتي آن بالا مخش را كار گرفتي؟ چه قدر گريه كردي و از فرهاد آسمان و ريسمان بافتي كه اين طور پشيمان شد و رفت؟
و دوباره دستش را زير چانه اش حلقه كرد و گفت:
- ا ، ا ، هومن؟ بگو پسره چه سماجتي براي اين ازدواج داشت؟ معلوم نيست ان بالا در گوشش چه خواند كه اين طور مثل لشگر شكست خورده و تاراج زده از خانه بيرون رفت.
همه به حرص و جوش حوردن مادر نگاه مي كردند و سكوت كرده بودند دلم خنگ شد مادر جلوي عمه و عمويم حسابي خجالت كشيد به حساب خودش امشب دخترش را نامزد مي كرد دلم به ضايع كردن مادر راضي نبود اما غر زدن ها و حرص خوردنش تمامي نداشت و ديگر داشت خسته ام مي كرد برخاستم و با لج گفتم:
- خوب شد كه رفت به كدام زبان بگويم دلم نمي خواهد ازدواج كنم چرا دست از سرم بر نمي داريد اگر از من خسته شديد كافي است به خودم بگوئيد كه ترشيده شدم يا دختر مانده در خانه هستم كه اين طور وقت و بي وقت برايم خواستگار رديف مي كنيد از دست اداهايتان خسته شدم امروز خيالتان از بابت مهران اسوده شد حتما فردا به سراغ شهريار مي رويد و پس فردا به سراغ پسر همكار پدر و روز ديگر يكي ديگر از دوستان هومن به چه زباني بگويم من نمي خواهم ازدواج كنم. خسته ام كرديد.
بغض كنان به طرف اتاقم رفتم در حين بالا رفتن از پله ها صداي عمو و پدرم را مي شنيدم كه مادر را اماج سرزنش هايشان كرده بودند و نصيحت بود كه بر سر مادر هوار مي شد از مادر مي خواستند كه كمتر سر به سر من بگذارد و مرا چند وقتي به حال خودم بگذارد تا زمان درست تصميم گرفتن من فرا برسد
تا چند روز با مادر سر سنگين بودم ناهارم را در اتاقم مي خوردم و شام را به اصرار پدر به سر ميز مي رفتم. يك روز صبح قبل از اين كه پدر از خانه خارج شود به سراغش رفتم و از او خواهش كردم كه سوئيچ ماشينش را ان روز به من قرض بدهد پدر لبخندي زد و گفت
- هر كجا مي خواي بروي خودم مي رسانمت
گفتم:
- جايي كه مي خواهم بروم ماشين رو ندارد و گرنه با تاكسي يا اژانس مي رفتم مي خواهم تنها باشم و كس ديگري نباشد
پدر مي كدانست اگر پرس و جو كند روي دنده لج مي افتم و شايد از دستش دلگير شوم گفت
- باشد اما مراقب باش دوسال است كه پشت فرمان ننشسته اي
- مراقبم لطفا سوئيچ را بدهيد
پدر سوئيچ را كف دستم گذاشت و گفت:
- همه چيز رديف است اب و روغن و بنزين فقط احتياط كن
- مراقبم پدر نگران نباشيد
مادر كنچكاوانه نگاهم كرد دلم شديدا گرفته بود قصد داشتم به مكاني كهفرهاد يك بار مرا به آن جا برده بود بروم همان جا كه براي اولين بار از همكاري اش با اميري و سفر رفتنش با من حرف زد.
لباس پوشيدم و اماده خروج از خانه بودم كه هديه وارد خانه شد كمي هاله را بالا و پايين انداختم و حسابي چلاندمش تا اين كه هديه گفت:
- كجا هستي؟ ان هم با ماشين
- حوصله ام سر رفته مي خواهم كمي بگردم
- من هم بيايم؟
- نه مي خواهم تنها باشم تو كه دائما با مسعود در گشت و گذاري. نمي تواني ببيني من هم يك روز به گردش بروم؟
ابرويش را بالا انداخت وقيافه متفكري به خود گرفت و گفت:
- چه مي دانم وا.... كمي مشكوك مي زني اخه ادم تنها هم به گردش مي رود از اين كه ياسمن و شهلا با تو نيستند تعجب مي كنم
- ياسمن كه ديگر در اين خانه رفت و امد نمي كند فعلا مادر پاي عمه اينها را از اين خان هبريده مبادا من به ياد فرهاد بيافتم حوصله سر و صداي شهلا را هم ندارم دلم مي خواهد ساكت و ارام به حاي خلوتي پناه ببرم
گونه ام را بوسيد و گفت:
- پس مواظب خودت باش خواهر كوچولي من اين قدر هم فكر و خيال نكن خودت را باخته اي وا.... اگر فرهاد يك دهم ان چه كه تو برايش سوز و گداز مي كني به فكرت باشد . برو خدا نگهدار
آه خدايا چرا آه و ناله همه دنبال فرهد بود ؟ ماشين را روشن كردم و از حياط به خيابان بردم و ارام ارام در همان مسيري راندم كه مورد نظرم بود بعد از ساعتي به همان مكان رويايي رسيدم جاده اي بي انتها كه دور تا دورش را درختان نارون و بيد مجنون پوشانده بود روي نيمكتي نشستم و در مورد زندگي ام فكر كردم جاي خالي فرهاد روي نيمكت و از همه بيشتر در قلب من مرا به گريستن وا مي داشت. از سرنوشتم گله داشتم مگر من چه چيزي از زندگي مي خواستم يعني داشتن فرهاد اين قدر زياد بود؟ ديگر حوصله و توان جنگيدن با مادر را نداشتم دلم از حس كينه اش گرفته بود اخر چه كينه اي بود كه دخترش را فداي ان مي كرد
يك ساعت نشستم و با خودم خلوت كردم و فكر كردم ارام شده بودم زن و مرد جواني با هم از جلوي رويم گذشتند و من در حسرت سوختم كم كم محيط شلوغ شد ان جا بيشتر ميعادگاه زنان و مردان جوان و دختر ها و پسرها بود برخاستم و به طرف اتومبيلم رفتم و به قصد خانه راندم خيابان ها شولغ و پر ترافيك بود در دهنم تصميم گرفتم كه به خانه عمه شهين و ديدن شهلا بروم رفتن به خانه زود بود چرا كه نه من با مادر حرف مي زدم و نه او روي خوش به من نشان مي داد دور زدم و به سمت خانه عمه شهين راندم وقتي به خانه شان رسيدم و زنگ زدم شاهين از پشت ايفون گفت هيچ كس در خانه نيست و او تنهاست مادرش و شهلا به خانه عمويش رفته اند هر چه اصرار كرد بالا نرفتم و دوباره به سمت خانه خودمان حركت كردم خيابان ها شلوغ و پر دود بود پشت چراغ قرمز بودم وقتي كه چراغ سبز شد و مي خواستم حركت كنم يك موتور سوار با سرعت جلوي ماشين پيچيد مي خواست به خيابان روبرو برود كه بي محابا جلوي ماشين سبز شد من كه تازه كلاچ ار رها كرده و گاز پر به پدال داده بودم فرصت ترمز نداشتم و با موتور سوار برخورد كردم پسر جوان به زمين خورد پاهايم سر شده بودند و ناي حركت نداشتم با خود انديشيدم حتما پاهايش شكسته قلبم ان قدر تند تند مي زد كه داشت ديوانه ام مي كرد. بدتر از ان جمع شدن عابرين و آدم هاي بيكاره بود كه يا متلك مي گفتند يا سرزنش مي كردند. مخصوصا وقتي مي ديدند راننده يك زن است ديگر حرف زدن هايشان را تمام نمي كنند و انواع و اقسام متلك است كه بار آن راننده مي كنند. پياده شدم و به طرف موتور سوار رفتم. دراز كشيده بود و ساق پايش را مي ماليد با قيافه حق به جانبي گفت:
- اين هم شد رانندگي؟ نزديك بود به كشتنم بدهي.
صديام را بلند كردم و گفتم:
- مي خواستي مثل جن جلوي ماشين ظاهر نشوي به من چه كه تو مي خواستي انحراف بروي و راهت را كوتاه كني. درست بران تا كسي به كشتنت ندهد
فرياد كشيد:
- چه قدر پر رويي مرا له كرده اي تازه طلبكار هم هستي؟
- من مقصر نبودم تو ناگهان جلوي ماشين من پيچيدي همه شاهد هستند همان جا روي زمين بخواب تا افسر بيايد خدا را شكر انگار صدمه آن چناني هم نديدي كه مثل بلبل حرف مي زني.
مردم هم كه جمع شده بودند چيزي مي گفتند و نظر مي دادند خود موتور سوار خنده اش گرفت و گفت
- من منتظر افسر نمي شوم اگر خسارتم را بدهي راضي مي شوم كه بروي
آخ كه چه قدر پر رو بود. حرصم گرفت و گفتم :
- عجب رويي داري؟ حتما گواهي نامه نداري كه نمي خواهي منتظر افسر شوي. نه خير آقا چون من نه خسارت مي دهم نه رضايت مي دهم كه بروي منتظر باش
مثل طلبكارها بر خاست و ايستاد و گفت
- بايد خسارت بدهي
خونسرد گفتم
- تو كه از من سالم تري خسارت چه بدهم
به طرفم امد قصد دعوا داشت ناگهان صدايي از پشت سرم گفت
- آروم ، چه خبرت است؟ خسارتت چه قدر مي شود بگو و برو
نگاه كردم شهريار بود كه ارام به من سلام كرد و به رف موتور سوار رفت مشتي اسكناس در دستش چپاند و روانه اش كرد
موتور سوار در حال رفتن گفت
- اين دفعه مواظب باش تو كه نه اهل خسارت دادن هستي نه از خر شيطان پايين مي آيي چرا رانندگي مي كني؟
و خنديد و رفت. از حرص سر مردم بيكار كه جمع شده بودند داد كشيدم.
- چه را تماشا مي كنيد مگر شما كار و زندگي نداريد؟
همه به سمت ماشين هايشان رفتند رو به شهريار كردم و گفتم
- چرا به او پول داديد، تقصير من نبود او عمدا اين كار را كرد كه پول بگيرد فكر كرديد من خودم پول نداشتم كه به او بدهم؟
مي خواستم رويش را كم كنم
شهريار ارام گفت
- حركت كنيد هستي خانم راه را بند اورده ايد ان طرف چهاررا منتظر شما هستم.
سپس سوار ماشين شيك و خوشرنگش شد و راه افتاد با حرص پايم را روي پدال گاز فشردم ماشين از جا كنده شد و حركت كرد. پشت ماشين شهريار پارك كردم و پياده شدم دست در كيفم كردم و مشتي پول در اوردم و روي داشبورت ماشينش گذاشتم و گفتم:
- شما مرد ها همه جا زن هاي بدبخت را ضايع مي كنيد من هم زبان داشتم هم پول كه از پس ان لات بي سر و پا بر ايم اما نمي دانم شما از كجا مثل رحمت جلوي رويش سبز شديد و كاسبي امروز او را راه انداختيد بفرماييد اين هم پول شما، كم و زيادش را ببخشيد
با حرص نگاهش كردم و آمدم پشت فرمان ماشين نشستم او با حركتي سريع در ماشين را از طرف ديگر گشود و كنارم نشست و در حالي كه پول ها را در كيف من مي ريخت گفت:
- نگفتم بيايي اين طرف چهارراه كه پولم را پس بدهي پول اهميتي ندارد كه تو با آن لات بي سر و پا دهن به دهن بوشي و يك مشت ادم بيكار دوره ات كنند هستي خانم
- تمام اين مسائل به خودم ربط دارد اگر صلاح مي دانستم زودتر خودم را از آن مخمصه رها مي كردم نه اين كه منتظر شوم تا شما مثل زورو سر بر سيد و مرا از چنگال ان ادم نجات دهيد مگر من دست و پا چلفتي هستم كه شما از حقم دفاع مي كنيد؟
صدايم به فرياد تبديل شده بود گفتم:
- چرا دست از سرم بر نمي داريد هر جا مي روم يا خودتان هستيد يا اوازه تان يا صحبت خواستگاري تان به چه زباني بگويم كه من قصد ازدواج ندارم
- من دنبالتان نكرده بودم كه به اين جا برسيد و من از شما طرفداري كنم.گذري رد شدم كه ماشين پدرتان به چشمم آشنا امد و ايستادم و شما را ديدم كه ايستاده اي و ده ها چشم محو خشم و ژست زباي طلبكارانه ات شده اند. مطمئنم كه اگر مسعود يا هومن هم بودند همين عكس العمل مرا انجام مي دادند و اجازه نمي دادند كه تو با ان جوان دهن به دهن شوي در ضمن من به قصد خواستگاري تو در خيابان به اين طرف چهار راه نكشاندمت. خيلي وقت است كه سعي مي كنم خيالت را از سرم بيرون كنم. دفعه آخر كه مادرم زنگ زد و با مادرت صحبت كرد فهميدم چه بلايي به سر مهران آوردي كه از خانه تان فراري اش داده اي من هم اين عشق را نسبت به فرهاد تحسين مي كنم و در عين حال به او حسودي ام مي شود مطمئن باش ديگر به سراعت نمي آيم .
عشق و علاقه يك طرفه زياد جالب نيست همان طور كه مي بيني چيزي از يك مرد ايده ال كم ندارم لب تر كنم همان دختر عمويت لادن برايم جان مي دهد اما من از سر سختي و غرور تو خوشم امده كه اين طور سماجت مي كردم.









قسمت چهل و دوم


هاج و واج به صورتش چشم دوختم و لب هايش كه سريع تكان مي خورد و عشق و علاقه دختر عمويم را به رخم مي كشيد و ايده آل بودن خودش را با لج گفتم:
- از اين كه غيرت به خرج دادي و به دفاع از حق من پرداختي ممنونم. شايد بتوانم مثلهومن و مسعود كارت را توجيه كنم، به هر حال ممنونم. در ضمن بايد بداني همان لادن كه برايت جان مي دهد كم خواستگار ندارد. تو هم بهتر است كمتر به خودت بنازي آقاي دكتر.
دستش را تكان داد و پياده شد. با خنده دست هايش را روي لبه شيشه گذاشت و گفت:
- موفق باشي هستي خانم اميدوارم به نهايت عشقت برسي خدانگهدار.
دور شدنش را تماشا كردم و از گفته هايش حرصم گرفته بود ماشين را به حركت در آوردم و پشت در خانه هومن را ديدم كه مشول باز كردن در با كليد است با ديدن من به باز كردن در پاركينگ مشغول شد و گفت:
- كجا بودي هستي ؟ ماشين را چه طور از زير پاي پدر در آوردي؟
خنديدم و گفتم:
- رفته بودم بگردم خيلي هم خوش گذشت
ابروهايش را بالا داد و گفت
- تنها؟
- نه با شهريار
سپس ماشين را به داخل حياط خانه پارك كردم و او را كه مات و مبهوت نگاهم مي كرد صدا كردم هومن با گيجي به سمتم آمد و گفت:
- جدي با شهريار رفته بودي بيرون؟ يعني...؟
- الان است كه مادر از پشت پنجره حياط نگاهمان كند اگر بداني چه نسخه اي براي آقاي دكتر پيچيدم؟ ديگر مادر هوس نمي كند مرا به غريبه شوهر دهد
گيج تر گفت:
- چه كردي هستي ؟ برايم تعريف كن.
تمام قضيه را برايش تعريف كردم در حاليك ه مي خنديد گفت
- فكر كنم تو يا ترشيده مي شوي يا در سن پيري فرهاد دلش برايت بسوزد و بعد از چند بچه كور و كچل كه از آلمان سوغاتي مي آورد به سراغت بيايد آخه آدم عاقل ادم اين طور تمام خواستگارانش را فراري مي دهد؟
- چه كنم هومن؟ طفلكي ها هيچ چيز كم ندارند اما به دلم نمي نشينند. اصلا نمي توانم تصور كنم كه در قلب و ذهنم كسي غير از فرهاد بنشيند
هومن دلسوزانه نگاهم كرد و گفت:
- خود داني . خدا هم كمكت كند و تو نتيجه اين صبر را ببيني.
برخاستيم و با هم به طرف سالن خانه راه افتاديم مادر با ديدن من و هومن پرسيد
- با هم بوديد؟
جواب ما در صداي زنگ خانه گم شد پدر به داخل آمد نگاهي به من كرد و گفت
- مي بينم كه سالم هستي ماشين هم سالم است
- مگر به رانندگي من شك داشتيد؟ معلوم است كه سالم است فكر كنم مهارت رانندگي ام را به شما و هومن ثابت كرده ام
پدر مرا در آغوش كشيد و گفت:
- مي دانم دخترم مي دانم
شام در محيطي آرام خورده شد و به اتاقم رفتم تا استراحت كنم. صبح با صداي زنگ خانه بيدار شدم شاهرخ را از پشت پنجره ديدم و صدايش را از طبقه پايين شنيدم كه سراغ مرا از مادر مي گرفت دستي به سر رويم كشيدم و به پايين رفتم با ديدنم از جا برخاست با تعجب گفت
- سلام هستي اين چه قيافه اي است؟ چه به روز خودت اورده اي چه قدر لاغر شده اي؟
با بي حالي نشستم وسلام كردم . مادر به اشپزخانه رفت تا چاي و ميوه بياورد شاهرخ با نگاهي سراپايم را برانداز كرد و گفت
- همه فاميل از تو صحبت مي كنند از تو از مهران شهريار فرهاد اين چه وضعي است هستي؟
دستم را به علامت سكوت بلند كردم و گفتم
- كافي است شاهرخ فكر كردم امده اي كه مرا ببيني اما مي بينم كه تو هم امده اي تا مرا موعظه كني اين روزها هر كسي به من مي رسد يا سرزنش مي كند يا به صبر دعوتم مي كند خسته شدم
برخاستم و قصد رفتن كردم شاهرخ دستم را گرفت و با شدت مرا سر جايم نشاند خيره به صورتم نگريست مي دانستم كه پي به اوضاع نابسامان روح و روانم برده و مي خواهد با من صحبت كند ارام گفت:
- ديروز به خانه مان آمدي؟
- بله حوصله ام سر رفته بود امدم با شهلا كمي حرف بزنم دلم برايش تنگ شده اما به جز شاهين هيچ كس خانه هنبود من هم به خانه برگشتم
- من اين جا نيامدم كه نصيحتت كنم يا سرزنش ديشب مادرم براي تو بي تابي مي كرد و به شدت ناراحت شد از اين كه تو تا ان جا آمده اي و ما نبوديم ديشب خيلي به تو فكر كردم هستي امده ام كه با خودم به جايي برمت برو اماده شو.
كنجكاو نيم خيز شدم و گفتم:
- كجا شاهرخ؟ نكند تو از فرهاد خبري داري؟ بلايي سرش آمده ؟ خنديد و گفت
- نه خيالت راحت نه فرهاد آمده و نه بلايي سرش امده است برو اماده شو تا كي مي خواهي خودت را در اين خانه حبس كني و زانوي غم بغل بگيري به نظرم تو زياد از حد گوشه گير شدي كه اين طور به خواستگارانت مي تازي برو آماده شو من منتظرم
با سرعت به اتاقم رفتم و لباس پوشيدم بعد از چند دقيقه از خانه خارج شديم در ماشين سكوت كردم هيجان داشتم و در فكر بودم شاهرخ بعد از گذراندن چند خيابان جلوي ساختماني نگه داشت. تابلوي نصب شده بر روي ساختمان معرف مكان آن جا بود انجمن خوشنويسان با هم به داخل رفتيم با شوق فراوان به اطرافم نظر كردم تابلوهاي بسيار زبيبايي با خط زيباتر به ديوارها نصب شده بود كه نشان از هنرمندي اساتيد و هنرجويان داشت لحظاتي در ابيات و متن هاي نوشته شده محو بودم و به ديده تحسين به انها خيره شدم . شاهرخ به سمتم امد دختر جوان و با نمكي همراهش بود كه به نظر دو سه سالي از من بزرگ تر و دو سه سالي از شاهرخ كوچك تر بود. شاهرخ با دست به من اشاره كرد و گفت
- هستي مهرجو دختر دايي عزيز من
و سپس اشاره به دختر جوان نمود و گفت
- فرزانه نيك خو مسئول اينهنركده و در ضمن يكي از اساتيد خوشنويسي
سلام كردم و فزانه دستش را جلو اورد و دستم را فشرد و گفت
- از ديدارت خوشوقتم هستي جان شاهرخ تعريف زيبايي و نجابتت را زياد كرده بود اما مي بينم واقعا چيز ديگري هستي
از لحن حرف زدنش متوجه شدم كه زياد با هم رسمي نيستند و كمي صميميت هم دارند من هم گفتم
- ممنون اينقدر ها هم كه شما مي گوييد تعريفي نيستم در ضمن من هم نمي دانستم شاهرخ اين قدر با سليقه است تبريك مي گويم و خوشوقتم
شاهرخ و فرزانه كه از هوش من و حاضر جوابي ام خنده شان گرفته بود به هم نگاهي انداختند و خنديدند شاهرخ گفت
- حدست درست است هستي به زودي كيك عقدمان را مي خوري
- مباركه پس درست زدم به هدف
فرزانه گفت
- خوب البته هوش تو هم به شاهرخ رفته است
و نگاه عاشقانه اي به او انداخت شاهرخ گفت:
- خوب ديگه من تو رو اين جا اوردم كه هم به فرزانه كمك كني و هم خوشنويسي را به طور جدي دنبال كني مي دانم استعداد فوق العاده اي در اين زمينه داري اما تنبل و سر به هوايي و اين مانع يادگيري تو شده است
گفتم:
- ممنون كه اين قدر خجالتم مي دهي شاهرخ مخصوصا جلوي فرزانه كه به زودي با هم فاميل مي شويم
شاهرخ با دست به پيشاني اش زد و خنديد و گفت
- اوه ببخشيد بد است كه مي خواهم خودت را كشف كني؟
- از لطفت ممنونم چند وقتي است كه خودم هم به فكر اين كار افتاده اما نتوانستم به دنبالش بروم
- حالا شروع كن و ديگر ذهنت را به مسائل حاشيه اي مشغول نكن هر چيزي به موقعه اش درست مي شود
با نگاهي پر سپاس از او تشكر كردم بين اين همه ادم كه اين چند وقته فكر سرزنش كردن و نصيحت كردن من بودند تنها شاهرخ مثل كي برادر خوب توانسته بود دستم را بگيرد و حداقل براي چند ساعتي از ان خانه جدايم كند و ذهنم را به سمت ان چيزي كه دوست دارم سوق دهد
شاهرخ مرا به فرزانه سپرد و از ما خداحافظي كرد و رفت. فرزانه دست به شانه ام گذاشت و گفت:
- موافقي از امروز شروع كنيم؟
- اجازه هست به مادرم تلفن كنم كه دلواپس نشود
گوشي تلفن را به دستم داد و گفت
- البته منتظر اجازه هستي ؟ ياا... زنگ بزن
دوست با فرزانه ورفت و آمدم به كلاس ها حسابي روحيه ام را عوض كرد مادر و پدر خوشحال بودند و در هر فرصتي از شاهرخ تشكر مي كردند فرزانه دختر خوب و كاملي بود كه با مهرباني و درايت خود توانست كمي از الام روحي ام را بر طرف كند حرف هايش مثل ابي بود كه بر روي داغ دلم ريخته مي شد در يكي از همين روز ها به من پيشنهاد كرد كه سري به عمه و ياسمن بزنم به فكر فرو رفتم او كه ترديد مرا ديد گفت:
- چرا دو دلي هستي بالاخره او عمه ات است به خاطر خودش بر حقش نيست كه به خاطر پسرش تركش كني مطمئنم دلت براي ياسمن هم تنگ شده است
- سعي مي كنم امروز عصر به خانه شان برم
ترديد داشتم دلم واقعا پر مي كشيد كه به اتاق فرهاد بروم و پويش را به حانم بكشم دروغ بود همه خط و نشان هايي كه برايشت در ذهنم مي كشيدم دروغ بود دوستش داشتم و هنوز هم دلم برايش پر مي كشيد









قسمت چهل و سوم



عصر كه آموزشگاه تعطيل شد دسته گلي تهيه كردم و به سمت خانه عمه تغيير مسير دادم ياسمن با ناباوري به من خيره شد و عمه خوشحال مرا به داخل خانه دعوت كرد از روزي كه فرهاد رفته بود روابط مادر با عمه سرد شده بود و من تعجب مي كردم كه چرا مادر گناه ديگران را به پاي هم مي نويسد عمه از خوشحالي هر چه خوراكي در خانه داشت روي ميز جلويم چيد ياسمن كنارم نشسته بود و از من جدا نمي شد و دائم از من گله مي كرد چرا به آنها سر نمي زنم و سراغي ازشان نمي گيرم دلخور رو به هر دوشان كردم و گفتم:
- من مريض بودم و حال و روز درست و حسابي نداشتم شما چرا از من حالي نپرسيديد؟
ياسمن شرمنده گفت
- دو بار به خانه تان آمدم كه تو را ببينم اما مادرت گفت كه تو در خانه نيستي و گفت كه اگر هستي تو را ببيند به ياد گذشته مي افتد و دوباره شوك عصبي به او وارد مي شود.
مبهوت از رفتار نادرست و بد مادر از عمه و ياسمن عذر خواهي كردم. آه مادر ابرويم را بردي خودخواهي را به آخر رساندي آخر مگر من چه هيزم تري به تو فروخته بودم كه اين طور با اعصاب من بازي مي كردي
عمه گفت:
- نمي خواهي سراغي از فرهاد بگيري
نگراه و با هيجان گفتم:
- مگر خبري شده شما از او خبري داريد
- آره يكي دو بار زنگ زد شبي كه قرار بود تو و مهران نامزد شويد زنگ زد و پدرش خبر نامزدي تو را به او داد تا به خودش بيايد و برگردد اما انگار كه به او شوك داده باشند گفت ديگر محال است كه برگردد گفت كه ايران را بدون هستي نمي خواهد از تو هم گله كرد كه چرا منتظرش نماندي و بالافاصله گوشي را قطع كرد
- يعني شما از او نپرسيديد چرا زودتر زنگ نزده نگفتيد مگر قرار نبود با من تماس بگيرد و مرا منتظر گذاشته؟
- يك بار ديگر هم زنگ زد كه قبل از زايمان هديه بود آن روز هم نتوانست درست صحبت كند مي گفت قلب درد امانش را بريده و نمي تواند زياد صحبت كند
صورتم را با دست پوشاندم و ناليدم
- پس با اين حساب نمي داند كه نامزدي در كار نبوده؟
- وا...تا چند روز پيش من هم نمي دانستم كه چرايان چه بوده چند روز پيش شهين به من گفت كه آ نشب در خانه شما چه پيش آمده هستي مادرت از جان تو چه مي خواهد اين قدر از ما متنفر است؟
- نمي دانم عمه آقا كاظم فقط همين را گفت؟ برايم تعريف كن مو به مو بگو كه به فرهاد چه گفت:
- اتفاقا من با اقا كاظم هم دعوا كردم و گفتم تو كه مي داني فرهاد چه حساسيتي روي هستي دارد چرا اين طور بي مقدمه اين خبر را بهش دادي؟ قلب بچه ام ناراحت است يك وقت تحمل نمي كند آقا كاظم گفت بالاخره چي؟ نبايد بداند اگر فرهاد روي هستي حساسيت داشت حداقل دل اين دختر را خوش مي كرد و نمي رفت نه اين كه بي خبر بلند شود و با اميري و دخترش برود اگر شو كه شود بهتر است يا اين كه يك عمر در حسرت بسوزد اتفاقا خوب شد كه گفتم بايد خود را بسنجد و ببيند عشقش حقيقي است يا نه اين طوري تكليف ان دختر معصوم هم روشن مي شود بگذار اگر فرهاد لياقتش را ندارد به دست بهتر از فرهاد سپرده شود چه بگويم هستي جان؟ من كه مي دانم خواستگاري مهران هم از تو اجباري بوده به دلم اگاه شده بود اين وصلت سر انجام ندارد
دلزده و غمگين همه چيز را براي خودم پايان يافته مي دانستم اشك مزاحم مثل يك همدم و مونس جدا نشدني از چشمم سرازير شد ياسمن دستانم را گرفت و مرا به طرف اتاقش برد و گفت
- بيا برويم كار مهمي با تو دارد
به دنبالش روان شدم تمام خانه عمه خبر از جاي خالي فرهاد را مي داد دلم مي خواست سر به اتاقش مي زدم ته دلم از او ناراحت بودم اما عشق و احساسم سر جايش بود و مرا درمانده كرده بود دلتنگي شديدي در جانم نشست دستگيره اتاقش را در دستان داغم فشردم و وارد شدم عطر تن و لباس هايش در دماغم پيچيد و ديوانه ام كرد نفس بلندي كشيدم و روي تختش نشستم بالشش را باز برداشتم و سرم را در ان فرو كردم و به تلخي گريستم چشمم به روي ميزش به جاي خالي قاب عكسم افتاد ياسمن دست به روي شانه ام گذاشت و گفت
- با خودش برده.
منظورش قاب عكسم بود كاغذي در دستش بود به طرفم گرفت و گفت
- فرهاد چند روز پيش زنگ زد و گفت اين شماره را به تو بدهم كه با او تماس بگيري اما خيلي سفارش كرد كه به كسي چيزي نگم. مي خواهد با تو صحبت كند
- گفتم حتي عمه؟
- بله حتي مادرم نمي دانم چرا فرهاد اين قدر مرموز شده به خدا گيج شدم هستي خيلي تودار و عجيب رفتار مي كند به هر حال گفت كه هر وقت تو را ديدم اين شماره را به تو بدهم تا با او تماس بگيري
- اگر مي خواهد با من حرف بزند چرا خودش به من زنگ نمي زند مي دانست كه من منتظرش هستم
- شايد رودربايسستي كرد و شايد نخواسته جلوي خانواده ات زنگ بزند نمي دانم هستي حالا اين كار را مي كني؟
- نمي دانم ياسمن مي ترسم زنگ بزنم و غرورم خردتر از اين شود و اگر زنگ نزنم يك عمر پشيمان باشم
- پس براي اخرين بار به خاطر عشق پاكت به خاطر خودت و وجدانت زنگ بزن
- باشد ياسمن حتما زنگ مي زنم اما بدان كه ديگر نه فرهاد ، فرهاد گذشته است و نه من هستي سابق
آن شب در كنار عمه و ياسمن و پدرش ماندم شب آقا كاظم به همراه ياسي مرا به خانه رساندند و در مقابل اصرارهاي پدر داخل شدند مادر كنجكاوانه نگاهم مي كرد كه شايد از چهره ام تشخيص دهد خوشحالم يا ناراحت من هم سعي كردم كه خونسرد و عادي جلوه كنم
فردا صبح خوشبختانه مادر با دوستش در ارايشگاه وقت داشت شب قبل تا خود صبح بيدار بودم و مي انديشيدم گفتم مرگ يك بار شيون هم يك بار فرهاد با دانستن نامزدي من اصرار كرد كه به او زنگ بزنم پس نمي توانست غرور مرا بيش از اين بشكند و شخصيتم را در هم بكوبد حتما خواسته حرف هايي را كه سه ما پيش قول گفتنش را به من داده بزند تصميم گرفتم در اولين فرصت وقتي حرف هايش را شنيدم و سخنانش را منطقي و موجه يافتم به او بگويم كه نامزدي در كار نبوده و من هنوز منتظرش هستم دلم از اين كه به زودي صدايش را مي شنوم ضعف مي رفت قلبم ان چنان مي زد كه از صداي ضربانش تكان مي خوردم انگشتان دست و پايم يخ كرده و دهانم خشك شده بود اشتياق بي حدم دستانم را به روي شماره گير لغزاند با خود انديشيدم حتما اين شماره متعل به هتل يا مسافر خانه اي است و من بايد توضيح دهم كه با چه كسي كار دارم.
وقتي صداي ازا آن طرف خط رسيد خود را جمع و جور كردم و با انگليسي دست و پا شكسته گفتم:
- ببخشيد آقاي فرهاد ستايش هستند؟ مي شود با ايشان صحبت كنم
و پس صداي ظريف زنانه اي در گوشم پيچيد كه به فارسي صحبت مي كرد:









قسمت چهل و چهارم



- بله؟...الو....ياسمن شما هستيد؟
با خوشحالي جواب دادم:
- سلام من هستي ام دختر دايي فرهاد مي توانم با فرهاد خان صحبت كنم؟
صداي مزبور كه از لحن صحبت كردنش فهميدم كسي جز رها نيست با لحن خشكي گفت
- هستي؟ اينجا؟ چه مي خواهي؟ من رها هستم
انگار كه اوار بر سرم خراب شد گيج و منگ پرسيدم:
- رها؟ آنجا كجاست؟ تو پيش فرهاد چه كار مي كني؟
با تمسخر گفت:
- اول بگو ببينم تو از كجا پيدات شد؟ نكند شماره اين جا را ياسمن به تو داده كه زنگ بزني و فرهاد را پشيمان كني؟ اه لعنتي! چرا دست از سر ما بر نمي داريد؟
- ما؟ منظورت كه خودت و فرهاد نيست؟
موزيانه خنديد و گفت:
- اتفاقا دقيقا منظورم من و فرهاد است. فرهاد پسر عمه جانت! خوب سر كارت گذاشت ببينم؟ نكند فكري كردي اين جا هتل است؟ نه جانم! اينجا خانه عمه من است و من و فرهاد وپدرم نزد عمه زندگي مي كنيم متوجه شدي خانم؟
سعي كردم خودم را نبازم در حاليك ه به سختي لرزش صدايم را كنترل مي كردم گفتم:
- اما خود فرهاد از ياسمن خواسته كه من به اين شماره زنگ بزنم گوشي را به خودش بده كجاست؟
صدايم به فرياد تبديل شده بود رها هم فرياد كشيد و گفت
- اين جاست كنار من ولي نمي خواهد با تو صحبت كند تو چه قدر سمج هستي دختر اگر مي خواست با تو باشد كه مرا ترجيح نمي داد و با ما به اين جا نمي آمد مي فهمي؟ اين سخنان را هم ياسمن از خودش در اورده كه واسطه شود و تو و فرهاد را با هم آشتي دهد. اين قدر منت فرهاد را نكش تو را نمي خواهد و گرنه با خودت تماس مي گرفته نه اين كه....
فرياد كشيدم:
- تو دروغ مي گويي گوشي را به خودش بده كه همين حرف ها را به خودم بزند
رها با حالتي پرناز خنديد و گفت:
- خوب نمي خواهد با تو صحبت كند شايت خجالت مي كشد طفلك هر چه باشد تو فاميلش هستي بهت پيشنهاد مي كنم عرورت را بيش از اين خرد نكن و به دنبال بخت ديگري باشد چون من و فرهاد نامزد شده ايم و قرار است بعد از عقدمان به ايران بياييم و جشن عروسي مان را درك نار فاميل پر مهر شما برگزار كنيم.
با سماجت تمام گفتم:
- تو كي هستي كه به من مي گويي به دنبال شانس ديگري باشم پست فطرت! از اول هم مي دانستم تو و پدرت چه مارهاي خوش خط و خالي هستيد تا خودم از زبان فرهاد نشنوم كه مرا نمي خواهد قطع نمي كنم فهميدي؟
رها گفت
- واي چه قدر دختر سبك و روداري هستي اگر مي خواست با تو حرف بزند كه در اين سه ماه اين كار را كرده بود
گيج شدم سكوت كردم در ذهنم مشغول تحليل حرف هاي رها بودم كه شنيدم رها گوشي را به روي دستگاهش كوبيد و تماس قطع شد
حس كردم خوني در بدنم نيست آن قدر بي حال و ناتوان شدم كه مغزم ضعف مي رفت دستم را به ديوار گرفتم خانه دور سرم مي چرخيد و من توان راه رفتن نداشتم مثل ماهي كه دور از اب و از اببيرون افتاده باشد دهانم خشك شده بود و تكان مي خورد در و ديوار دور سرم چرخيد و چرخيد تا روي زمين افتادم و هيچ نفهميدم
باز صداي گريه نگران مادر باز صداي دكتر و باز دستان پر مهر پدر. مادر با اندوه فراوان و صداي گرفته از دكتر معجزه مي خواست و پدر با مهرباني سرم را نوازش مي كرد دكتر ارام گفت
- چرا اين دختر اين قدر عصبي است اين دومين بار است كه به اين حال و روز افتاد مواظبش باشيد و محيط را برايش ارام نگه داريد.
هومن بود كه از دكتر تشكر مي كرد و او را به بيرون راهنمايي مي كرد مادر به پدر گفت:
- نمي دانم چرا اين بچه اين قدر بد شانس است معلوم نيست يك دفعه چش شده از ارايشگاه كه امدم ديدم بي هوش بغل تلفن افتاده. خدا چه قدر بهش رحم كرده كه سرش به پله ها بر خورد نكرده اخ جلال اگر اين طور مي شد و دوباره فراموشي به سراغش مي امد چه؟ مي دانستم غصه دار است اما دوست نداشتم برايم دلسوزي كند مادر دوباره با اندوه ادامه داد
- معلوم نيست كي بهش زنگ زده كه اين طور درمانده و از حال رفته شده نكنه فرهاد باهاش تماس گرفته كه اين طور از خودش بي خود شده هان جلال
پدر با عصبانيت به مادر گفت
- هر كس بوده خبر بدي به اين طفل معصوم داده كه توانسته او را تا اين حد بهت زده كند همه اش تقصير توست پري چه مي شد اگر دست اين دو جوان را در دست هم مي گذاشتي همه اش كينه همه اش حرص و لجبازي و خودخواهي اعصابش را تو به هم ريختي حالا نتيجه اش را ببين فكر كردي با اين كارهايت روي خواهر من و فرهاد را كم كردي نه دخترت را داري از بين مي بري بفرما تحويل بگير ببين دختر نازنينم از دست كارهاي تو به اين روز افتاده است
مادر گريان گفت:
- آخر مگر من چه كار كرده ام چه كنم دلم از دست خواهرت راضي نمي شود يادت رفته چه قدر مرا چزاندند حالا اين طور مهربان و دلسوز شده است تازه من چند وقتي است كه كاري به كار هستي ندارم چه كنم خدايا دفعه دوم است كه بي هوش به اين حال و روز مي افتد و غش مي كند جلال تو را به خدا به كسي نگويي كه هستي غش كرده است برايش حرف در مي اورند اه طفلك دختر دسته گلم
هومن با غيظ گفت
- بس است مادر ديگر براي هستي هم حرف در مي اوري دفعه اول كه مريض شده بود حالا هم شوك عصبي بهش وارد شده است اگر خودت يك كلاغ چهل كلاع نكي كسي نمي فهمد كه در اين خانه چه به روز اين طفل معصوم مي ايد
پدر گفت
- خوب برويد بيرون اين حرفها را بزنيد حتما بايد بالاي سر بايستيد و ناله كنيد هومن دكتر رفت؟
هومن عصبي پاسخ داد :
- حتما رفته كه من اين جا هستم ديگر
چشمانم را گشودم و اب طلبيدم مادر با دلسوزي كنارم نشست و ليوان اب را به دهانم نزديك كرد هومن لبخند پر مهري زد و بوسه پدر روي گون هام نشست به مادر نگريستم در ذهنم گذشت كه در اولين فرصت علت اين همه كينه اش را از عمه هايم بپرسم. مادر دستي به موهايم كشيد و قربان صدقه ام رفت دوستم داشتند همه شان.من هم دوستشان داشتم اما كاش مادر مي فهميد كه با دلسوزي افراطي و كينه بي موردش چه به روز زندگي من مي اورد چشمانم را بستم تا حداقل خواب كمي ارامشم دهد
در خيال و رويا نيز با فرهاد و رها در كشاكش بودم مي ديدم كه فرهاد زار و ناتوان به پاهايم چسبيده و مرا از رفتن باز مي دارد و من با بي رحمي تمام پاهايم را از حصار دستانش مي كشيدم و صداي خنده وقيحانه و در عين حال پر درد رها در گوشم مي پيچيد حس كردم كه بچه اي با دستان كوچكش مشغول نوازش صورتم است اه نكند بچه فرهاد و رهاست كه اين بار او به صورت كابوسي هولناك به مرز روياهايم قدم گذاشته خدايا چه قدر تشنه هستم
چشمانم را گشودم و هاله را ديدم كه در آغوش هديه دست و پا مي زند و با ذوق چنگ در موهايم مي اندازد و مي خندد
- پس تو بودي كوچولوي من
هديه ليوان اب پرتغال را به دهانم نزديك كرد و گفت
- سلام عزيز دلم بخور كه تشنگي ات بر طرف شود و كمي سرحال بيايي
دستان كوچك هاله را كه اين بار در آغوش مادر جيغ مي كشيد بوسيدم هديه كنارم نشست و با مهرباني مرا تنگ بغل كرد و گفت
- قربونت برم هستي جان چرا با خودت اين طوري مي كني
ولي سريعا از گفته اش پشيمان شد و با لحني شاد گفت
- من و هاله و مسعود امديم كه خاله را به يك جاي خوب ببريم
كنجكاو نگاهش كردم خنديد و ظرف سوپ را از ميز كنار تخت برداشت و موهايم را از روي پيشاني تب دارم كنار زد و گفت
- اول كمي سوپ بخورد تا حالت جا بيايد
- من كه مريض نيستم كه سوپ بخورم دلم يك غذاي خوب مي خواهد مثل كباب
- حالا اين سوپ را بخور تا كبابت هم برايت بياورم بعد هم مي خواهم به حمام ببرمت تا كمي حالت جا بيايد از بس در رختخواب خوابيدي تنت كوفته شده مي خواهم حسابي مشت و مالت بدهم
خنده ام گرفت و گفتم:
- مي خورم اما به يك شرط
- تو بخور هر شرطي باشد قبول
كمي من و من كردم و ارام گفتم
- مادر مي دانم الان موقع مناسبي براي اين در خواست نيست اما دلم مي خواهد بدانم رفتار خانواده پدر با شما چه طور بوده كه اين طور از انها دلگيريد الان كه خيلي به شما احترام مي گذارند برايم مي گويي مادر؟
مادر رو ترش كرد و گفت
- حالا كه وقت اين حرف ها نيست
- خواش مي كنم مامان چه شده كه كينه عميقي در دل مهربان شما جا گذاشته
هديه گفت
- من به چيزهايي مي دانم فكر كنم اين قضايا مربوط به سال ها پيش بوده و ربطي به الان و زمان حال نداشته باشد
سرم را تكان دادم و گفتم
- هر چه هست به الان هم مربوط است چرا كه مادر را اين طور روي دنده لج انداخته است
مادر گفت:
- چه بگويم هستي هيچ وقت دلم نمي خواهد گذشته ام را مرور كنم اما براي اين كه بداني عمه هايت ان قدرها هم كه الان خودشان را مهربان جلوه مي دهند مهربان نبوده اند به طور خلاصه برايت مي گويم كه چه قدر دلم را مي سوزانند شايد به نظر شما كه دخترهاي من هستيد اين حرف ها و حديث ها پيش پا افتاده باشد و اهميتي نداشته باشد اما براي من كه با هزار اميد و ارزو با جلال ازدواج كردم اهميت داشت.









قسمت چهل و پنجم



با هزار منت و دسته گل مرا از پدرم خواستگاري كردند باعث و باني اين ازدواج همين عمه ماهرخت بود ان قدر رفت و آمد كه پدرم تسليم شد و مرا با ابرو و هزار ارزو روانه خانه شوهر كرد يك دختر بودم و نازم خريدار داشت پدر و مادرم از گل نازك تر به من چيزي نمي گفتند خاله محبوبه ات خواهر رضاعي ام بود و ان قدر دوستم داشت كه شب عروسي ام گريه اش بند نمي امد اما هيهات كه همه فكر ميك ردند من به خانواده اي فهيم و باشعور شوهر كردم. به جلال كاري ندارم مرد خوب و مهرباني بود اما دو خواهر و مادرش كه آن قدر براي جلب رضايت پدرم امدند و رفتند شدند گماشته در ان خانه حق نداشتم بدون اجازه شان دستشويي بروم جلال صبح مي رفت و شب مي امد زخم زبان ها و حرف هاي قلمبه و سلمبه شان هنوز تنم را مي لرزاند هنوز يك ماه از عروسي امان نگذشته بود كه همين ماهرخ دستور داد كه بچه دار شويم وقتي كه چند ماه گذشت و خبري ازبچه نشد با حرف هايشان اتشم زدند كه زن جلال نازاست از اول هم بد قدم بود بايد فكر زن ديگري براي پسر دسته گلمان باشيم و اين حرف هاي صد من يه غاز من تحمل مي كردم. اما يك روز ماهرخ اتشم زد دختر همسايه شان كه در گذشته خاطر جلال را مي خواست كاسه شله زرد نذري به خانه مان اورد وقتي خوش و بش دختر با ماهرخ تمام شد نگاهي به من انداخت و گفت
- عمه نشدي ماهرخ؟
و ماهرخ چشم و ابرويي امد و گفت
- اي بابا دختره اجاقش كوره نمي دونم از كجا جلال بدبخت را گير اورد و خودش را به او انداخت كاش تو را براي جلال مي گرفتيم. دنيا دور سرم چرخيد اين همان ماهرخي بود كه به خاطر دل برادرش به پدرم التماس مي كرد همان موقع دلم شكست و قسم خوردم اگر روزي دختر دار شدم جنازه اش را هم روي دوش اين خانواده نگذارم وقتي حامله شدم و بچه ام مرده به دنيا امد حرف و حديث هايشان تمامي نداشت باورت نمي شد هستي ولي باور كن روزي نبود كه از لاي بالش و زير بالش و لباس هايم دعا و ورد و جادو بيرون نكشم جلال كه اصلا به اين مسائل اهميت نمي داد صبح مي رفت و شب مي امد وقتي كه به او گله مي كردم از سر جواني و ناداني به اتاق مادرش مي رفت و بدتر مرا سكه يك پول ميك رد و بر مي گشت مثلا از من دفاع مي كرد اما چون سياست نداشت و بلند نبود بدتر اوضاع را به هم مي ريخت ماهرخ كه دائما خانه ما بود. صبحانه كه مي خورد چادرش را سرش مي كشيد و در خانه مادرش را مي كفت تا شب كه شوهرش به دنبالش مي امد حرف و حدييث درست مي كرد و مي فت و همه را به جان هم مي انداخت جرات نداشتم كه يك روز به خانه مادرم بروم اتاقم را تميز مي كردم و درش را مي بستم و مي رفتم شب كه باز مي گشتم اتاق كن فيكون بود در كمدم باز بود و اثاثم و طلا و جواهراتم ولو پخش بودند لباس هايم از جا لباسي در امده بودند و بقچه هايم به هم ريخته بود چه بگويم دخترم شايد ماهرخ حوان بود و از سر حسادت و جواني اين كارها را مي كرد اما تخم كينه و بدبيني را به دلم نشاند كينه اي كه پاك شدني نيست دست خودم نيست نمي توانم ان روزها را از ياد ببرم وقتي دوباره حامله شدم كه فرهاد تازه به دنيا امده بود البته تازه تازه كه نه دو سه سالي بود نمي داني چه مي كردند آن قدر دور و بر فهاد مي چرهيدند كه رگ غيرت و حسادت پدرت را بالا مي اوردند. چشان پدرت حسرت و ارزو بود ماهرخ از قصد طوري با بچه اش در حضور پدرت رفتار مي كرد كه گاهي حس مي كردم با رفتارش پدرت را مجبور به ازدواج محدد مي كند تا خدا خواست و من هومن را باردار شدم شبي كه هومن به دنيا امد را از ياد نمي برم ان قدر خوشحال بودم كه قادر بودم باز هم درد طاقت فرساي زايمان را تحمل كنم و زندگي ام را در ارامش ببينم وقتي هديه و تو به دنيا امديد عمه ات از اين رو به ان رو شد مخصوصا كه مادرش فوت كرده بود و شهين هم ازدواج كرد و او تنها شده بود زن عمو احمد هم مثل من نبود اصلا محل به انها نمي گذاشت و هر رفتارشان را بدتر جواب مي داد حالا كه مي بيني اين قدر با من صميمي و راحتند به خاطر صبر و تحملي است كه نشان دادم و احترامشان را نگه داشتم مي دانم كه عمه هايت هم عاشق بي ريايي تو و هديه هستند منكر محبت عميق انها به شما نمي شوم اما چه كنم رفتارهايشان از دلم بيرون نمي رود وقتي ياد كودكي هاي فهراد ورفتار مادرش مي افتم به ياد جواني از دست رفته ام كه اعصابم به تاراج رفت مي افتم دلم مي گيرد حالا فهميدي كه چرا اين قدر مخالف فرهاد و مادرش هستم دست خودم نيست اما دلم را بدجوري شكسته اند
هديه دست مادر را در دست گرفت و گفت
- گذشته ها گذشته مادر ان روزها هم شما جوان بوديد و هم انها مسلم است كه انسان در جواني كارهايي مي كند كه بعد پشيمان مي شود شما هم كم كم بايد اين گذشته ها را از دلتان بيرون كنيد
مادر نگاهي به من انداخت و منتظر بود كه من چيزي بگويم اما من هيچ نداشتم كه بگويم فكرم دور وبر فرهاد مي چرخيد . حرف هاي رها ازارم مي داد مگر نه اين كه گفت با فرهاد نامزد كرده پس حتما فرهاد هم به دلخواه خودش رها را به جاي من برگزيده بود شايد ان قدر موقعيت عالي در المان پيدا كرده و شايد ان قدر رها در محبت خود غرقش كرده كه اين طور مرا از ياد برده حالا كه او خشبخت و راضي است چرا من اين جا در بستر غم و درد دست و پا بزنم مگر نه اين كه ارزوي من خوشبختي فرهاد است حالا كه او به نظر خودش و رها خوشبخت است چرا من مانع خوشبختي و پيشرفتش باشم هر چه باشد خون عمه در رگ هاي او هم جاري است اگر مادرش مادرم را اذيت كرده چرا من براي او بميرم اما حداقل گوشه چشمي از او دريافت نكنم؟ غرق در فكر بودم كه هديه دستي به موهايم كشيد و گفت
- هستي جان به چه فكر مي كني كه جوابم را نمي دهي
- چه شده؟ متوجه نشدم
- در مورد پيشنهاد مادر چي مي گويي مي خواهد ت و را به حمام ببرد من و تو و هاله را به ياد دوران كودكي مان يادت مي ايد هستي جان هر وقت مادر ما را به حمام مي برد چه عذابي مي كشيديم هنوز قدرت دستان مادر كه سرم را مشت و مال مي داد تا كف شامپو بيرون بيايد را به ياد دارم چه قدر نفسم زير دوش اب مي گرفت اما مگر مادر مهلت مي داد كه فرار كنم
با سستي كه در صدايم مشهود بود گفتم
- اره يادش بخير زير دوش اب نفسمان مي گرفت اما مادر تا مطمئن مي شد كه موهايمان تميز نشده رهايمان نمي كرد
مادر خنديد و گفت:
- اگر خيلي دلتان براي روزها كودكي تان تنگ شده حاضرم همين الان سه تايي تان را به حمام ببرم و به ياد گذشته ها بشورم
من با اندوه گفتم:
- كاش همان سن مي مانديم و بزرگ نمي شديم كاش با حمام رفتن همان طور كه جسمم پاك مي شد ذهنم هم از همه چيز پاك مي شد كاش.........
هديه دستم را در دستش گرفت و گفت:
- هستي جان ما نمي دانيم تو با چه كسي حرف زدي كه به اين روز افتادي يا اصلا تلفني درك ار بوده يا نه قصد هم نداريم تا موقعي كه خودت نخواهي چيزي بگويي از موضوع با خبر شويم ولي خواهش مي كنم يك كم به فكر خودت باش دكتر سفارش كرده كه نبايد به خودت فشار بياوري مادر و پدر را ببين كه چه قدر از غصه تو رنج مي كشند؟ دل كوچكت را اين قدر ازار نده عزيزم
سپس لبخندي زد و گفت:
- مسعود پيشنهاد داده كه به شما ل برويم هر چند كه هوا سرد است اما ديدن ان جا در هرفصلي دلچسب است مادر و پدر هم همراهمان مي ايند پس بلند شو بعد از يك حمام گرم اماده شو كه راهي شويم
جاده شمال پوشيده از برف بود مه غليطي حاده را پوشانده بود و با وجود روشن بودن بخاري ماشين سرما به داخل نفوذ مي كرد سرمست از ديدن هواي گرفته و باراني شمال خود را به هديه چسباندم او سخاوتمندانه و پر از احساس خواهرانه دستش را به دور شانه ام حلقه كرد و مرا به خود چسباند به ياد روزهايي افتادم كه ياسمن و فرهاد براي بازگشت سلامتي من و ياداوري خاطراتم مرا به شمال اوردند و چه قدر تلاش كردند از ديدن قهوه خانه كنار جاده كه فرهاد برايم چاي گرفت و با من صحبت كرد اندوه عميقي دلم را پر كرد دست به شيشه ماشين كشيدم تا بخار ان را پاك كنم و بهتر بتوانم قهوه خانه را ببينم اي كاش مي شد كه دست به ذهنم مي كشيدم و بخار خاطرات فرهاد را نيز پاك مي كردم و از نو زندگي ام را مي ساختم اما اين غير ممكن بود چرا كه فرهاد و خاطراتش مثل زنجيري به ذهن و خاطره ام قفل شده بود و جزئي از وجودم شده بو

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: